چون می گذرد غمی نیست...

به امید یک هوای تازه تر

چون می گذرد غمی نیست...

به امید یک هوای تازه تر

خسته ام

 

خسته ام از این همه لبخند اجباری

خسته ام از این همه شک

خسته ام از این همه تکرار

.خسته ام از این همه نا مردمی

.خسته ام از این همه روز مَرّگی

خسته ام از این همه مردگی تو زندگی

  خسته ام از این همه خستگی    ...    

 

این روزها...

این روزها کاری ندارم جز اینکه،

  به صدای باد گوش می دهم

افتادن برگ ها را تماشا می کنم

بارا ن را لمسی کنم

و بوی خاک بارون زده ایی که به مشامم می رسد،

- اما چیزی برای چشیدن پیدا نمی کنم.

             

مرگ

مرگ به ما مربوط نمیشود چرا که تا زمانی که ما وجودداریم مرگی وجود ندارد و زمانی که مرگ می آید ما دیگر وجود نداریم .     "  از نمی دانم"